- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
عمو فــدای جـراحــات پیکــرت گردم شهید مکـتـب عبــاس و اکبــرت گردم نمــاز عشــق بجــا آور و عنــایت کـن که من مکبّر در خــون شناورت گردم ز خیـمه بال زدم تا کنــار مقتل خــون به این امیـد که ســربـاز آخــرت گردم مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر بده اجــازه که من ذبــح دیگرت گردم به جان مادر پهلــو شکسته ات بگــذار که رهنورد دو فرزند خواهـرت گردم مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل من آمدم که در این عرصه یاورت گردم بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده که جانشین علـمــدار لشکــرت گــردم تو در سپهر ولا مهری و شهیدان مـاه عنایتی که به خون خفته اخترت گردم ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم) بگو که شـافع فــردای محـشرت گردم
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
من آمـده ام تـا کـه به پــای تو بـمیــرم امـروز غـریـبـانـه بـرای تو بــمـیــرم غم نیست اگر در قَـدَمت دست من افتد شــادم به خــدا تا که به پـای تو بمیرم از خیمه دویــدم که کنم جان به فـدایت خــواهـم که عمو زیر لــوای تو بمیرم ای کــاش ذبیــح تو شـوم در ره توحید تـا در ره عـشـقت به منـای تو بمیــرم این قـوم اگـر تــشنـۀ خــونند، بیــایــنـد آمــاده شدم تا که به جــای تو بــمیــرم بگــذار که از خیـل شهـیـدان تو بـاشـم بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیـرم کو حــرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم زان تـیـر در آغـوش وفــای تو بمیـرم از قول من خسته جگر گفت «وفائی» ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیــرم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دسـتـش از عمه كـشـید و بـدنش می پیچید زیر پــایش عــربـی پـیـرهـنـش می پیچید گِــردبــادی ز خـیــامـی به نـظــر می آمد گِــردش انگــار زمین و زمنش می پیچـید می دویــد و سپهــی دیده به او دوخته بود و طنـیـن رجــزش تا وطـنـش می پیـچـیـد نوجوان بود ولی صولت صـفّـیـنی داشت چو غــزالی ز كف صید، تنـش می پیچـید ز ســر عمّامه و نعلیــن ز پــایـش وا شـد ذكــر یا فــاطـمـۀ بت شـكـنـش می پیچـید تا تَه لشگر دشمن نَـفَـسش قــدرت داشت نعــره اش در جگــر پر مَحَنـش می پیچید دیـد اطراف عمو نیزه و شمشیر پُر است داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید نــاگــه از پــردۀ دل كــرد صـدا وا اُمّــاه دستِ بُــبــریــدۀ او دور تــنـش می پـیچید تیغ بر فرقِ سرش، نیزه به پهلویش خورد نعــرۀ حــیــدریِ یا حـسـنــش می پـیـچـید جای جــای بدنش خسته و بیــراه شكست دور خود دید كه زاغ و زغنش می پیچید ناگهــان گشت سرش بر سر یك نیـزه بلند داشت در خون، عموی بی كفنش می پیچید
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
كِـل كـشـیـدنـد كه حس كرد عـمو افتاده نگــران شد نـكـنـد چـنـگِ عــدو افـتـاده پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید دیــد از اسـب به گــودال به رو افـتــاده سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو لشكــری زخــم به جــان و تـنِ او افتاده پــاره شد بـنـدِ دلــش از تــهِ دل آه كشید ســایــۀ تـیــغ به گــودیِ گــلــو افــتــاده شمــرها نقشه كشیـدند كه حـالا چه كنند دیــد تا قـرعه به پــیـچـانـدۀ مـو افـتـاده خویش را در وسطِ معـركه انداخت و بعد در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد می شــود لایــق قــربــانــی دلبــر بـاشم آخــریــن خــاطــرۀ این دمِ آخــر باشــم لذتی بهتر از این نیست كه با سینۀ سرخ در پــری خـانــۀ چَشــمِ تو كبــوتر باشم آخرین خواستۀ من به یـتـیـمی این است به رویِ سینۀ پُر مِهــرِ تو بی سر باشم اسب ها نعــل شده راهــی گــودال شدند بین این قــائــلۀ سخت چه بهـتــر؛ بــاشم در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست جانِ ناقــابلِ من هدیــۀ ناچیــزِ عموست
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
گـذرِ ثــانـیه هـا هـر چه جــلوتــر می رفت بیشتر بینِ حـرم حوصله اش سر می رفت بُغض می كرد یـتـیمانه به خود می پیچید در عسل خواستن آری به بـرادر می رفت تا دلِ عــمّــه شـود نـرم بـه هـر در مـیزد با گلِ اشك به پا بـوسیِ مـعجــر می رفت دیـد از دور كه سر نیـزه عمـو را انداخت مثـلِ اِسپـند به دلـسـوزیِ مَجـمر می رفت دیـد از دور كه یـوسف ز نـفــس افـتـاد و پنجــۀ گرگ به پیــراهنِ او وَر می رفـت رو به گـودالِ بلا از حـرم افـتـاد به راه یـازده سـاله چــه مـردی شــده مـاشاالله دیــد یــك دشـت پِـیِ كُــشــتـنِ او آمــاده تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آماده دید راضی است به معراجِ شهادت برسد مطمئن است و به خون كرده وضو آماده هیچكس نیست كه یک قطـره به او آب دهد ایـن جـگر ســوخـته افتاده بـه رو آمـاده ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند خــنـجــر آمـاده و گـــودیِ گــلــو آمـاده بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه یـازده سـالــه چه مـردی شـده مـاشــاالله زخـم راهِ نـفـسِ آیـنـه در چـنگ گــرفت درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست آه از این صحنۀ جانسوز دلِ سنگ گرفت گــوهـرش را وسـطِ معـركۀ تاخت و تاز به رویِ سینۀ پا خوردۀ خود تنگ گرفت با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت بـاز تیر و گلـو و طـفــل به یـك پلـك زدن باز هم چهرۀ خورشید ز خون رنگ گرفت
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
قصۀ هیــچ کسی مثــل من آغــاز نشد هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت هیچ عشقی به نگــار اینقَدَر ابراز نشد هیچ کس لحظۀ جان دادن و پرپر زدنش با دو دستان پُـر از عاطفه ات نــاز نشد به روی سیـنـه تان تا دم آخــر مــاندم مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد با سرِ نیــزه مــرا از تو جــدایم کردند قامت هیچ کس اینگـونه ور انـداز نشد خــودمانیم ولی بهــر عــلی اکـبــر هم ایـنـقــدر وسعت آغــوش شما بـاز نشد از حــرم تا دم گــودال پـر و بـال زدم هیچ پــروانه چـنین لایــق پــرواز نشد بیت بیت بـدنــم مرثــیــه ای می طلـبـد غزلی مثل من اینگونه در ایجــاز نشد خواستم تا نگــذارم ســرتــان را ببرند سر و جان دادم و انگـار ولی باز نشد من کریم ابن کــریـمـم، کـرمی کن آقا افت دارد بنــویــسند که جــانـبــاز نشد تکه تکه بــدنـم زیــر ســمِ اسبان رفت بعد از این بهر کسی قامتم احـراز نشد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
هرکه خــواهد بخــدا بنــدگی آغــاز کند باید عبـداللَـهی احساس خود ابــراز کند کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند قدرت فــاطمی اش رفـتـه به بابا حَسَنش کیست این طفل که تفسیر کند مـردن را سهــل انگــاشت به میدان عمل رفتن را غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را یــازده ســاله ولی لایق رهـبــر شـدنـش واژه ای نـیـست به مــداحــی ایـن آزاده چه مقــامـی است خــدا داده به آقــازاده از کجــا آمــد و راهش به کجــا افـتــاده دامــن پــاک عمــو بود از اول وطـنـش بی زِرِه آمد و جــان را زِرِه قــرآن کرد بی سپــر آمد و دستش سپــر جانان کرد بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد بی کـفـن بود ولی خــون تنش شد کفنش از حــرم آمدنش لرزه به لشگـر انداخت جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باخـتـنش بی درنگ آمد و بر پـرچــم دشمن پا زد خوب در معــرکـه فــریاد سرِ اعــدا زد بــوسه بر روی عمــو از طرف بـابا زد بوسه زد نیزۀ بی رحم به کــام و دهنـش همچو بابا همه اســرار نهــان را می دید بر تن پاک عمو تیــر و سنـان را می دید عـمۀ مضطـرب و دل نگران را می دید دیــد در هلهله ها ضربه به پهلـو زدنش مَحــرم سِـر شد و اســرار نهان افشا شد دیــد تیــر آمد و بر قلب عمـویش جا شد ذکر (لا حول) شنید و همه جا غوغا شد در دو آغــوش حسین و حسن افتاد تنش تیــغی آمد به سر او سر و سامـانش داد زودتر از همه کس رأس به دامانش داد لب خــنــدان پــدر آمــد و درمــانش داد مــادرش فــاطمه آمد به طــواف بــدنش
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
مــرد میــدان بــلا، بیــم ز اعــدا نکــنـد عرصه هر چند که شد تنگ، محابا نکند لشگــر غیر اگر طعـنـه به شورش بزند عــاشق دلــشده یک ثــانیه حــاشــا نکند آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی چه کند لحظۀ غــم گر به بـرت جا نکند بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است جــز اجــل درد مــرا هیــچ مــداوا نکند غیــر دستان نــوازشگــر گــرم تو عمو گــره کــور مــرا هیــچ کسی وا نکــنـد نیست عبـدالله تو، آنکه در این فـقر وفا دست ناقــابل خــود را به تو اهــدا نکند چشم تو گفت: میا راه بسی دشوار است قــاتــل سنــگ دلــم با تو مــدارا نکــنـد سرم امروز به پای تو بریــده خوش باد ســر شــوریــده که انــدیـشۀ فــردا نکند موی من دست عدو، پای عدو بر تن تو خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند نیزه ای گفت: که خــون تو مکیدن دارد کــاش با حنجــر تو تیــغ چنیــن تا نکـند
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
بسكه بر پایِ دلــم حوصله زنجیــر شده طفــلی از هـولِ غــمِ بی كسیت پیر شده نیــزه بر پهلــویِ تو نیّتِ قد قــامت كرد ای وضویِ تو ز خون لحظۀ تكبیر شده دیدم از خیمه به صورت به زمین افتادی كار از كــار گــذشتــه، نكند دیــر شده؟ نكند باز عمــو دست به خیــرات زدی؟ همۀ دشت به ســویِ تو ســرازیــر شده آب كردی جگرم، آب مگر خـواسته ای كه سر و كارِ تو با این همه شمشیر شده این همه فاصله ما بینِ نفسهات ز چیست؟ پنجۀ كیست كه با مویِ تو درگیـر شده؟ آمدم رو به ســراشیــبـیِ گــودال، مــرو دو قــدم مانده، تحمل كن و از حال مرو آمــدم زخــم كـسـی بر بــدنت نـگــذارد لشكــری دست به تــركیبِ تـنت نگذارد آمــدم سهــم كسی از تو نخــواهد ببــرد تیــغ بر بــالِ كبــوتــر شــدنت نگــذارد زیـنـتِ دوشِ نبــی، سیــنۀ تو پا نخـورد زنــده تا هست یــتیــمِ حـسنت، نگــذارد یوسفِ عمّه، به جانِ تو قسـم هیچ كسی دست حتــی به پَــرِ پیــرهـنت نـگــذارد پسرت بودم، از این پس سپرت خواهم شد شمــر تا چكـمـه به رویِ بدنت نگـذارد گرچه این تیــغ به قصدِ ســرِ تـو می آید بــازویِ كــوچكِ این سینه زنت نگـذارد دستِ من شكر خدا را، كه به كار آمده است استخوان تا شده، با پوست كنار آمده است
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
رها کن عـمّـه مرا بـاید امتـحـان بدهم رسیده مــوقع آنکه خــودی نشان بدهم رها کن عمه مــرا تا شجــاعت عـلوی نشان حــرملــه و خـولی و سنان بدهم دلــم قــرار ندارد در این قـفـس بــایــد کبــوتــر دل خود را به آسمــان بــدهم عمو سپـاه حسن می رسد به یــاری تو من آمــدم که حسن را نـشـانـتـان بدهم عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است خــدا کــنـد بتــوانم نجــاتـتــان بــدهــم سپر برای تو با سینه می شـوم هیـهات اگر به نیــزه و شمشیــرها امـان بدهم مگر که زنده نباشم که در دل گــودال اجــازۀ زدنت را به کــوفیــان بــدهــم من آمـدم که شــوم حــائـل تو با عـمـه مباد فــرصت دیدن به عمه جـان بدهم عمو ببین شده دستم ز پــوست آویزان جدا شود چو علمـدار اگر تکــان بدهم کسی ندیـده به گــودال آنچه من دیــدم عمو خــدا نکــند من ز دستـتـان بـدهم صدای مــرکب و نعــل جـدیــد می آید عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم عزیــز فاطمه انگشتـر تو را ای کاش بگیرم و خودم آن را به دشمنـان بدهم برای آنکه جـسارت به پیکــرت نشود خودم لبـاس تنت را به این و آن بدهم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
سر می نهد تـمــام فـلـک زیــر پای او دل می بـرد ز اهل حــرم جـلوه های او عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت با این حـســاب عــالــم و آدم گــدای او انگــار قاب کـوچکی از عکس مجتبی هر لحظه می تـپـد دل زیـنـب برای او او حس نمیکند که یتیم است و خون جگر تا با حـسیـن می گــذرد لحــظه های او بــالاتــر از تمـامی افــلاک می نشست وقتی که بود شــانــۀ عبــاس جــای او نیــمش حسن و نیمۀ دیگــر حسین بود بــوی مـدینــه می رسد از کــربلای او مثــل رقیــه روح و روان حسیــن بود او همچو عمه دل نگــران حسیــن بود
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
ماندن پروانه در بین قفس ها مشکل است مأمن موج خروشان گشته تنها ساحل است در مرام عاشقی اول قـدم سر دادن است گرچه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم غفلت از دلدار کار مردمان کــاهل است زادۀ شیــر جمــل باید که شیــدایــی کنــد عمه جان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است عمه جان یک عده وحشی دور او حلقه زدند وای من تنها و زخمی زیر دست قاتل است میروم تا بیش از اینها حرمتش را نشکـنند چکمه پوش بی حیا از شأن قرآن غافل است بی حیا، یابن الدّعی کم نیزه بر رویش بزن صورتش بهر رسول الله مـاه کـامل است شکـر حق من آخرین جانبـاز ثـارلله شدم دست های کوچکم بهر امامم حـائـل است خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این قسمت ناموس حیدر ناقـۀ بی محمل است خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این کاروان عشق را در کنج ویران منزل است
: امتیاز
|
شهادت فرزند حضرت زینب سلام الله علیها
دو خورشید جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم سنگر دو شایسته، دو وارسته، دو دردانه، دو ریحانه دو نور دیده در دیده، دو روح روح در پیکر دو یاس ارغوانی نه، بگو دو آیۀ قــرآن دو یوسف نه، دو اسماعیل از یک قهرمان هاجر کشیده شانه بر مو، شسته صورت از گلاب اشک گرفته چون دو قرآن دخت زهرا هر دو را در بر به سر شور و به رخ اشک وبه کف تیغ وبه دل آتش به سیرت، سیرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اکبر منای کربلا گردیده محو این دو قـربانی نوای نیـنـوا از نایشان بر گـنـبـد اخضر دو اسماعیل نه، دو ذبح کوچک نه، دو قربانی قبول درگهش گردیده و دل شاد شد خواهر به اذن یوسف زهرا دو نسل جعفر طیّار درخشیدند در میدان چو خورشید فلک گستر فلک در آتش غیرت، ملک در وادی حیرت که رو آورده درمیدان دو حیدر یا دو پیغمبر! یکی میگفت دو خورشید از گردون شده نازل یکی گفتا دو مه تابیده یا دو آسمان اختر نـدا دادنـد ما از نسل عـبـداللهِ و طـیّـاریم که باشد جدۀ ما فــاطمه صدیـقـۀ اطـهـر پیمبر جد و زهرا جده و مادر بود زینب حسین بن علی جان و پدر عبدالله جعفر خروشیدند همچون شیر با شمشیر یک لحظه دو حیدر حمله ور گشتند بر دریایی از لشکر تو گفتی در اُحُد تابیده دو بدر جهان آرا و یا دو حیدر کرار رو آورده در خـیبر ز آب تیغ هر یک آتشی می ریخت در میدان که گفتی شعلۀ خـشـم خــدا پیچـیده در محشر چو آتش بر فلک فریاد میرفت از دل دشمن چوباران بر زمین میریخت دست وپا وچشم و سر زهم پاشیده چون پیراهن از هم هر دو اعضاشان ز بس بر جسم شان بنشست زخم نیزه و خنجر به خاک افتاد جـسم پاکشان چون آیۀ قرآن دریغا ماند زیر دست و پا دو سورۀ کوثر چو بشنید از حرم فریادشان را یوسف زهرا به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان دربر دریغا دو همای عشق در آغـوش ثارالله همای روحشان ازموج خون درآسمان زد پر چو دید از قتلگه آرند آن دو سرو خونین را درون خیمۀ زینب گشت پنهان با دو چشم تر نهان شد در حــرم کو را نبیند یوسف زهرا مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر بیا لیلا تماشا کن مقام و صبـر زینب را که دریک لحظه داده در ره دین دوعلی اکبر به ثارالله و صبر زینب و خون دو فرزندش سلام "میثم" و خلق خــدا و خــالق داور
: امتیاز
|
شهادت فرزند حضرت زینب سلام الله علیها
دو تا نهــال دو تا ســرو ایستــاده شدند دو جــان نثـار حسین و دو آزاده شدند مقام زینب کبــری ببین که این دو پسر فقط به خاطر مــادر امــامــزاده شــدند تمــام آبــروی باغبــان همین دو گـلـنـد که در حفــاظت از بــاغ استـفـاده شدند به دست دایی اگر چه سوار اسب شدند به دست نیـزه و شمشیــرها پیـاده شدند کنار اکبــر و قــاسم میــان دارالحــرب دو طفل باعث تکـمـیــل خانــواده شدند پــیـام غـربت زینب شــدنــد آن روزی که سربریده نه چون نامه سرگشاده شدند اگر چه ســوم شـعـبــان نشد محــرم شد به وقتش این دو به ارباب هدیه داده شدند حــلال زاده بـه دائـیــش می رود آخــر غــریـب وار اسیــر حــرام زاده شــدند
: امتیاز
|
مدح حضرت زینب و شهادت فرزندش
به نام نامی زینب که آیت العظمی است قسم به نام عـقـیـلـه که عـلـم الاسـماست بـلـنـد مــرتبــه بــانــوی فــاطــمیّ علی تــمــامی وجـنـاتـش تــمـامـی مــولاست غــلامــزادۀ ایــلـش قـبـیــلـۀ مــجــنــون کنیــزه خــادمه هایش عشیــرۀ لیـلاست نفس نفس نفـهــاتش چکــامــه ای شیــوا و حرف حرف کلامش قصیدۀ غـراست قلم چگونه نویسد که خامی محض است کلام پختۀ عمان بخوان که روح افزاست زنــی که دست خــدا را در آستـین دارد زنی که یک تنه مرد آفرین کـرببلاست برای آل عـبـا بــوده واجب الـتـعـظـیــم حسین فاطمه احمد حسن علی زهراست عقـیـله ای که عـقول از مقام او حیــران فهیمه ای که فقاهت ز فهم او رسـواست نــدیــده ســایــۀ او را نــگــاه همســایــه اگرچه مدت سی سال پیش این دریاست ندیــده ســایــۀ او را مــدیــنــه یا مـکــه که شهر در قرق چند حضرت سقـاست نسیــم هم نــوزد سمت چــادرش حــتی که این حریم حریم فرشته های خـداست نه خاک بر دهنم رخصتی فرشته نداشت مقــام چــادر خــاتــون فــاطـمه بالاست هزارمرتبه شوید دهان به مشک جبریل هنوز بــردن نــامش بـرای او رویـاست ز مادحیــن بــزرگــی این ســرا مــریـم ز واصفین بلندی این حــرم عیسی ست رکاب ناقه که سر قـفـلی عـلـمـدار است ستون خیمه که قلب خیـام عــاشوراست پنــاهــگــاه تپــش هــای خــستــۀ سجــاد امــام هــاشـمیــان و شـفـیـعـه فــرداست اگر حسین در اعماق سینه ها جـاریست اگر حـسـیـنـیـه ای در تمــامی دلـهـاست ولی حسیــن خــودش زیـنـبـیـه ای دارد که در تمـامی افــلاک بیرقش بر پـاست رسیـد ظهــر دهــم فصــل اوج غــم اما میان خیمه خود مانده در دلش غوغاست اگـر چه پــای به پـای بــرادرش رفـتـه اگرچه بانــوی غمگیــن خیمۀ شهداست اگــرچه بر سر بــالین هر شهــیـدی بود اگــر چه شــاهــد رزم اهــالی دریاست چــقــدر پـیکــر خــونیـن بــدست آورده چقدر چادرش از خون لاله ها زیباست میــان خیــمه نـشـسـته ز دور می شنوند خروش تازه جوانهای خود که بی همتاست دو شـیــر زادۀ او در کـشــاکش رزمنـد و در حــوالی آوردگــاه طـوفــانهــاسـت گــرفــتـه اند تمــامی پهــنـه را بـا تـیــغ شنید و گفت رجزهایشان عجب گیراست و بــا شمــارش تکــبیــرهای عبــاسـش گــرفته است که تعــداد ضـربۀ آنهاست پس از بــرادرش آهسته میــکشد تکبـیـر و گــاه گــاه بگــویـد بــرادرم تـنهــاست کمی گــذشت خــروشی دگــر نمی شنود نوای تازه جوان ها به جای آن برخواست میــان خیــمه خود مانــده و نمی شنــوند بغیر نـاله که از سمت نیــزه ها پیداست بغیر خــنـده و صوت اصابت صد تـیــر بغـیر هلهله هایی که در دل صحـراست هنـوز مــادرشــان گــوش می کـنــد اما نمی رسد به جز آهی که بر لب سقاست صدا صدای نفس های مانده در سینه است صدای چرخش شمشیرها و مرکب هاست میان آن همه فــریــاد و ناســزا فهمــیـد برای بردن سرها به نیــزه ها دعواست غــروب بود و میــان خیــام میگــردیــد که دید خیمه سـرخی که خیمه شهداست میــان آنـهـمـه تنهــای بی ســر خــونین کنــار پیکــر اکبــر که اربــاً اربـا است شناخت پیکــر زخــمـی ســروهـایش را اگرچه سر ز تن چــاک خورده جداست هنــوز گــرم تمـاشــای کــودکــانش بود که دید شعله آتش ز خیمه ها برخواست حرم اسیــر حــرامی و مــادری می دید که زلف تازه جوانهای او ز نیزه رهاست
: امتیاز
|
شهادت فرزند حضرت زینب سلام الله علیها
عشق زینب با برادر جلوه ای دیگر گرفت عشق بازی را به رسم عاشقی از سر گرفت در مدار حق پرستی کو یکی زینب شناس در مقـام بندگی احراز از کــوثــر گرفت سکۀ عشق و محبت را به نام خـویش زد زانکه از مریــم مقـام قرب، بالاتر گرفت چــادرش نـور حجاب نه فـلک تامین کند کی تواند دست دشمن از سرش معجر گرفت حجر اسماعیل را در کـربلا احـداث کرد او که با قربانیانش سبقت از هاجر گرفت گیسوی نوبــاوگــان را شانه با لبخـند زد وقت رزم کودکان امداد از حیــدر گرفت تا نکاهد گوهــر صبــرش به میدان عمل در حرم دست توسل سوی پیغمبر گرفت با شجاعت، با شهامت، با وقار آمد به پیش گرد غربت را به کلی از رخ دلبر گرفت مادری را کرد ثابت، خواهری را داد اوج سر، فرو افکند و باران از نگاه تر گرفت یاد ابــراهیم داد اینگــونه قــربــانی دهند امتحان داد اول و راه حــرم آخر گرفت تا به مرگ کودکانش مطمئن گردد ز رزم مادر رزمندگان در خیمه ای سنگر گرفت عون از شهد شهادت ناگهان سیـراب شد با همان بال و پر خونین، به جنت پرگرفت چون در آن میدان محمد شد حماسه آفرین نعــرۀ تکـبیــر عبـاس دلاور ســر گـرفت بار دیگر حمله ای با رمز یا زینب نمـود ساعتی نگذشت، در خون، ذکر یا مادر گرفت لاله و آلاله پرپــر، پیش چشــم بــاغبــان سوی گلزار شهیدان هر دو را در برگرفت بــاز هم زیـنـب نیــامد دیدن این کشته ها پیش گهواره زبانی با علی اصغـر گرفت تا حسیــنم را نبینم در حــرم خجــلت زده خویش را گم میکنم، شاید ره دیگر گرفت
: امتیاز
|
زبانحال فرزند حضرت زینب سلام الله علیها
الا اى آسمــان عشق بنگر اخـتـر خود را بلا گردان اصغر كن دو طفل خواهر خود را بیا و بر مگردان این كفن پوشان زینب را كه نزد فـاطمه بالا بگیرد او سر خود را توهر جا رفتى و زینب كنارت بود و ما بودیم به دنبالت بِبَر بر نى سر دو یاور خود را بدان غیرت ز حیدر، رزم از عباس تو داریم نظر كن رزم شاگردان میر لشگر خود را زنسل جعفریم و دستِ بسته روزى ما نیست بده اذنى كه نگشائیم این بال و پر خود را وفاى مادر ما بعد از این بهتر عیان گردد تو هرگز نشنوى آه و فغان خواهر خود را تو میدانى كه سیلى خوردن مادر چه بد دردى است چسان ما بنگریم آزرده روى مادر خود را؟
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کـو؟ سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟ برروی شــاخ نیزه ها گل کرده بودی حالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟ ازمن نمی پرسی چه شداین چند روزه؟ ازمن نمی پرسی نشـاط دخـترت کو؟ آوای قـــرآن خـوانـدنــت لالای ام بـود قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟ لب های مـن مثـل لــبت دارد ترک ها با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟ می گفت عمه با عمامه رفــته بــودی حـالا بگو عمـامه ی پیغـمبــرت کـو؟ بـابـا ، سراغ از گوشـوارمن نگیری! من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟ این چند روزه هر کسی سوی من آمد فریادمی زدخارجی پس زیـورت کو؟ بعد ازغروب واقعه همبازی ام نیست خیلی دلم تنگش شده ،پـس اصغرت کو؟ دیگربس است این غصه ها آخرندارد من را ببــر ، گـر چه کبـــوترپرندارد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
نـفــس در ســینه از آهــم شـرر شد تــمـام قــوت مــن، خـون جگر شد چه ایـامی که از شـب، تـیرهتر بود چه شبهایی،کـه باهجرت سحرشد چه سود ازگریه،هرچه گریه کردم شــرار دل، ز اشــکم بــیشــتـر شد تــن صــد پــارهات در کــربلا ماند سرت بر نیزه با من، هــمســفر شد خــمیــدم، در سـنـــین خــردســالی به طــفلی، قــسمــتم، داغ پــدر شد لــب مـــن از عـطش، خشکیده بابا چــرا چــشمان تو از گریه تر شد؟ زبــان عــمه، شــمشیــر عــلی بود ولــی او بــر دفــاع مــن، سـپر شد نــگه کـــردم بــه رگهـای گلویت از ایــن دیــدار، داغــم تــازهتر شد اجــل، جــام وصــال آورده بر من خدا را شکر، هجرانت به ســر شد ســـرشــک دوســتانــم، دانـه دانــه تمـــام نـــخل «مــیثم» را ثــمر شد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
بــابــا بـنگـر رویِ بـهـم ریخـتـه ام را وا کــن گـرهِ مــوی بهم ریخـتـه ام را دیگر رَمَـقـی نیست به رویت بگُـشایـم چشم تــر کم ســویِ بـهـم ریخته ام را من فـاطمۀ شام شدم خُــورده نگـیـریـد لــرزیـدنِ بــازوی بـهـم ریـخـتـه ام را آرام کن عمّه تو پس از حـرفِ کنیزی ایـن خـواهـرِ والای بـهـم ریخـته ام را هرتکه ای از زیورمن دستِ کسی رفت پـــیدا کـن الـنگــوی بهـم ریـخته ام را در شــامِ غــریـبـانِ مـن آرام بـشـویـید خـونـابـۀ پهلـوی بهــم ریـخــتــه ام را زیبایی دختریكی اش مــویِ بلند اسـت صد حیف كه گیسویِ به هم ریخته ام را
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
پنهان به خاك كردم رازی به آب دیده بــا كس نمی توان گفت سرّ دل رمیده وقــت ســحر دعایم شد عاقبت اجابت بر شام تــار ما هم سر زد شبی سپیده پرواز بردم از یاد بالم چو شد شكسته این است حال و روز مرغ به خون تپیده شــادابــی گذشــته از من مخواه دیگر برگشت ناپذیراست رنگ ز رخ پریده قــوّت نــداشــت پـایم تـا پیش تو بیایم از بس كه دختر تـو در خـارها دویده بسیار رنــج بــردم در راه عشقت اما بــار ســـفر كــشیدم بـــا قامتی خمیده وضعیتی است وضع رأس تو و سر من مجـنون سر شكسته، لیلای سر بریده
: امتیاز
|